رنگی کنار شب بی حرف مرده است. مرغی سیاه آمده از راه های دور می خواند از بلندی بام شب شکست. سر مست فتح آمده از راه این مرغ غم پرست. در این شکست رنگ از هم گسسته رشتة هر آهنگ. تنها صدای مرغک بی باک گوش سکوت ساده می آراید با گوشوار پژواک. مرغ سیاه آمده از راه های دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ، بی تکان. لغزانده چشم را بر شکل های درهم پندارش. خوابی شگفت می دهد آزارش: گل های رنگ سر زده از خاک های شب. در جاده های عطر پای نسیم مانده ز رفتار. هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست نقشی کشد به یاری منقار. بندی گسسته است. خوابی شکسته است. رؤیای سرزمین افسانة شکفتن گل های رنگ را از یاد برده است. بی حرف باید از خم این ره عبور کرد: رنگی کنار این شب بی مرز مرده است. |
در قیر شب | |||
دیرگاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا می خواند، لیک پاهایم در قیر شب است. رخنه ای نیست در این تاریکی: در و دیوار بهم پیوسته. سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته. نفس آدم ها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد. می کنم هر چه تلاش، او به من می خندد. نقش هایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود. طرح هایی که فکندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود. دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی: دست ها، پاها در قیر شب است. |